دیروز که می خواستم کارت مترو ام را از کیسه پلاستیکی توی کیفم بیرون بیاورم و روی دستگاه بگیرم، متوجه شدم یک مامور انتظامی از آقای جوانی می­خواهد که ماسکش را بزند. این اتفاق برای کارمندانی مثل من که هیچ مسیری برای رسیدن به محل کار جز مترو ندارند بسیار امیدوار کننده است. اما چه گذشت تا به اینجا رسیدیم.

چشم­هایی درشت و خمار با مژه­هایی برگشته و روبنده­ای که دهان و چانه زنی را که تصویر سیاه و سفیدش بر پنجره درب انتهایی اتوبوس نقش بسته ­بود را می­پوشاند. آن زمان­هایی که تنها وسیله مسافرت­های جاده­ای اتوبوس بود. این تصویر آنچنان ذهن دخترانه مرا درگیر کرده­بود که هنوز که هنوز است در عمق ذهنم به این فکر می­کنم که این تصویر چطور نماینده عشق و معشوق در فرهنگ ماست.

جای دیگری که ماسک برایم موضوع هیجان­انگیز و جالبی شده بود، میهمانی­های بالماسکه بود که به واسطه آنها هر روز صفحه جدیدی که به طور تخصصی به طراحی لباس و ماسک مخصوص این مهمانی­ وارداتی از آن سوی آبها با قیمت­های نجومی می­پرداخت مثل قارچ­های کوچولوی طلایی از زیر دنیای پر از تبلیغات اینستاگرام سر بیرون می­آوردند. بازار تزییناتی­ها و برگزار کننده­ها که دیگر داشت طوری عجیب غریب می­شد که سر آدم سوت می­کشید.

 از اوایل مهر ماه 1398 مثل هر سال یک ماسک N95 با تم طوسی کمرنگ با یک عدد فیلتر پلاستیکی بنفش را به صورتم می­زدم تا بتوانم پیاده­روی­های روزانه­ام درمسیر میان خانه و محل کار را قطع نکنم. از شما چه پنهان که در روزهای حاد آلودگی هوای تهران که آب از چشم­هایم روان می­شود و ریه­ام توان تحمل میزان سرب در هوای تهران را ندارد، اینطور تنفس دهان به دهان زیر ماسکی را به جان می­خرم تا مگر به این زندگی سورئال قرن بیست و یکمی­ام ادامه دهم. همان روزها در یک غروب بارانی که از سر کار بر می­گشتم به داروخانه­ای در خیابان مطهری رفتم و یک ماسک خواستم، با زور و زحمت از زیر قفسه ها یک جعبه بی قواره در­آورد با دغدغه وسواس­طوری که روی رنگ فیلترها داشتم، کل جعبه را گشتم تا بنفشش را پیدا کنم و دو تا خریدم.

اما کمتر از دو ماه بعد، اواخر بهمن ماه زیر باران تندی که بی وقفه می بارید، در هوای نیمه تاریک به همراه یکی از دوستانم ساعت شش عصر از همان خیابان مطهری به سمت خیابان عباس آباد رفتیم و به همه داروخانه­ها سر ­زدیم تا یک ماسک پیدا کنیم. نفری یک عدد ماسک می­خواستیم تا بتوانیم سوار مترو شویم و به خانه برویم. نه از آن ماسکهای N95 با یک فیلتر بنفش، فقط ماسک هر مدلش که باشد. بدون چتر با اضطراب و امید همه جا را گشتیم و در آخر ناامید و دست خالی سر تا پا خیس بالای پله های ورودی مترو ایستادیم، بارها و بارها درخواست تاکسی اینترنتی زده بودیم و هیچ راننده­ای قبولمان نمی­کرد. حق داشت تاج به سر ویروس تازه خودش را نمایان کرده­بود و وحشت، دل بزرگ و کوچک را لرزانده­بود. ولی با دست­های خیس و آبچکان همچنان دلمان می­خواست به هر قیمتی شده سوار مترو نشویم و باز هم دکمه درخواست ماشین را می­زدیم. آن شب را هیچ وقت فراموش نخواهم کرد. درکمتر از دو ماه ماسک از یک کالای لوکس و لاکچری ناگهان تبدیل شده بود به ادوات موت و حیات، تاج به سر ویروس شبیه یک ماشین تغییر معنی اسامی و اشیاء اولین خروجی هایش را داشت تولید می­کرد. ماسک، روبنده، برقع، یَشمَق از ابزاری برای حجاب و دلبری و رفتارهای بهداشتی افراطی معدودی افراد که یا بیماری خیلی خاصی داشتند یا عمل جراحی روی صورت انجام داده­بودند، حالا تبدیل شده بود به یک سپر و زره، چیزی شبیه خود و لباس جنگی رستم و ما در برابر تاج به سر ویروسی که هیچ از آن نمی­دانستیم بی­صلاح و سپر در خیابان­های شهر دود آلود و پر ترافیکمان بی­پناه مانده­بودیم. چهار پنج روز اول که قحطی بی­سابقه ماسک شهر و کشور را گرفته بود انگار صبح تا شب ابری سیاه آنقدر پایین می­آمد که راه نفس همه­مان را می­گرفت. طبیعی بود یک شهر، یک کشور که تا آن روز خرید و داشتن ماسک برایش یک اتفاق عجیب بود حال می­بایست مثل نان شب به آن فکر کند. میزان تولید یک دهم مصرف بود و تا ساز و کارها تنظیم شود طول کشید. این روزها اما در میانه اردیبهشت سال 99 ورود به همه اماکن عمومی بدون ماسک قدغن است. چشم­ها تنها رابط بین آدم­ها شده­است. امروز برای یک کار اداری به یکی از ادارات مراجعه کردم که در بدو ورود عکس افراد گرفته­می­شد. ماسک زیر چانه­ام در عکس بسیار جالب افتاده­بود و این عکس تا ابد جزو مدارک هویتی من در اسناد دولتی خواهد­ماند و شاید روزی کسی به این عکس نگاه­ ­کند، لبخندی بزند و بگوید:"اینجا رو، این مال سال­های شیوع تاج به سر ویروسه، معلوم نیست بنده خدا حالا زنده است یا نه، جون سالم به در برده یا نه؟"

#مردم_نو_زنجان

#جنگ_جهانی_دوم

#زهره_عواطفی_حافظ